عبدالمحمد بسیار مهربان و دلسوز بود. به یاد دارم روزی مادرم مریض بود و خوابیده بود. خودش رفت داروهای او را گرفت، با حوصله و مهربانی داروها را قاشق قاشق به مادرم میداد و کنارش نشسته بود.
پدرم با رفتن عبدالمحمد به جبهه موافق نبود، چون سن چندانی نداشت. عبدالمحمد پس از اینکه تصمیم گرفت که به جبهه برود، لباسهایش را در خانه عمه ام گذاشت تا به بهانه مدرسه به جبهه برود. زمانی که او از خانه عمه ام حرکت میکند، به عمه ام میگوید: «حلام کن، من دیگر بر نمیگردم». خودش میدانست که برگشتن در کارش نیست.
نقاشی و کاشتن گل و گیاه را دوست داشت و مرتب نقاشی میکشید. اکثر نقاشیها روی دیوار مدارس محله خواجه ها را خودش کشیده است. روی دیوارها شعارهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر منافقین و درود بر خمینی مینوشت و عکس امام را میکشید.
برادرم در مسجد و بسیج حضور چشم گیری داشت و هر کس میخواست او را پیدا کند در این دو مکان دنبال او میگشت. با همه این تحرکها و شوری که داشت ولی فرد بسیار دلسوز و خونگرمیبود. در برخورد اول با افراد چنان سلام واحوالپرسی میکرد که انگار آن طرف را ده سال است که میشناسد. مردم محل به خاطر رفتار جذابش خیلی او را دوست داشتند.
راوی: «برادر شهید عبدالمحمد گرگین»