loading...

خاطرات شهیدان استان بوشهر

Content extracted from http://khateratshohada.mihanblog.com/rss.aspx?1739163613

بازدید : 447
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 14:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات شهیدان استان بوشهر

عبدالمحمد بسیار مهربان و دلسوز بود. به یاد دارم روزی مادرم مریض بود و خوابیده بود. خودش رفت داروهای او را گرفت، با حوصله و مهربانی داروها را قاشق قاشق به مادرم می‌داد و کنارش نشسته بود.

پدرم با رفتن عبدالمحمد به جبهه موافق نبود، چون سن چندانی نداشت. عبدالمحمد پس از اینکه تصمیم گرفت که به جبهه برود، لباسهایش را در خانه عمه ام گذاشت تا به بهانه مدرسه به جبهه برود. زمانی که او از خانه عمه ام حرکت می‌کند، به عمه ام می‌گوید: «حلام کن، من دیگر بر نمی‌گردم». خودش می‌دانست که برگشتن در کارش نیست.

نقاشی و کاشتن گل و گیاه را دوست داشت و مرتب نقاشی می‌کشید. اکثر نقاشی‌ها روی دیوار مدارس محله خواجه ها را خودش کشیده است. روی دیوارها شعارهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر منافقین و درود بر خمینی می‌نوشت و عکس امام را می‌کشید.

برادرم در مسجد و بسیج حضور چشم گیری داشت و هر کس می‌خواست او را پیدا کند در این دو مکان دنبال او می‌گشت. با همه این تحرک‌ها و شوری که داشت ولی فرد بسیار دلسوز و خونگرمی‌بود. در برخورد اول با افراد چنان سلام واحوالپرسی می‌کرد که انگار آن طرف را ده سال است که می‌شناسد. مردم محل به خاطر رفتار جذابش خیلی او را دوست داشتند.

راوی: «برادر شهید عبدالمحمد گرگین»

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 184
  • بازدید سال : 771
  • بازدید کلی : 58890
  • کدهای اختصاصی